نقدی بر نمایش «من هزار و یکشب زندهام»
روایت الکشده بیتعین مکان و زمان
تئاتر قم_آریا باقری، تئاتر «من هزار یکشب زندهام»، یک روایت الکشدهٔ بیتعینِ مکانی و زمانی از خاطرات اسارت «معصومه آباد» است که برخلاف ادعای کارگردانش، اتفاقا کولاژ نیست. هرچه در اجرای اثر یافت میشود - با اینکه بر لبهٔ پرتگاه سانتیمانتالیسم راه میرود - متنی و ایجابیست.
کنشهای نمایش مشحون از آکندن و افکندناست. کشمکشهایش حاکی از جهان شخصی و ذهنیِ(سوبژه) شخصیتاست که اساسا مدیوم تئاتر را طلب نمیکند و متقدم بر عینیات، کنشها را پوشش میدهند. نمایش، بهمدد صدای بیرون از گودِ صحنه - یعنی صدای مادر و شکنجهگر - از ذهنیات شخصیت تأسیمیجوید درحالیکه بایستی این کنشها بالفعلْ و در زمانحالِ شخصیت رخدهد که صدای ذهنیِ شخصیت را پوشش دهد نه برعکس. گویی اثر، توصیفی از قصهای مکتوباست که سعی کرده خود را نمایشی کند و این نکتهٔ مهم و مثبتیست. این نخستین خصیصه محرز کار است که اثر ضروریات درامِ را ندارد اما مقتضیاتِ موجز نمایشیشدن را داراست. بازیگرش اما شهامت اجرا دارد و از عهدهٔ چنین نقش نفسگیری (بااینکه در آغاز کرختی بدنش حس میشود) برمیآید و این ذکاوت کارگردانش را میرساند که با نمایش بازیگرش - «عاطفه پورات» - خلأ متن را پوشانده و اجرا را سوار بر متن کردهاست. مهم آن که بازیگر حین اجرا مانع فکری ندارد، بهنوبهٔ خود بخوبی از بدن، میمیک و بیانش بهره میبرد و به بضاعت مزجاتش میتواند جهان ذهنی خود را بازآفرینی کند. هرچند که در پارههای پایانیِ نمایش، اسارت هم سوبژهٔ زندانی شده و با کوچکترین حرکتِ نیروهای بعثی نظیر وارد شدن به سلول او، نگاهی از بالا بر زندانبان و شرایطحاکم، مستولی میشود که منطقِ استبداد را برهم میزند و نمیتوان دریافت که اجرا چقدر به استقرارِ مکان زندان وفادار است.
استبدادِ پشت صدای عراقی تنها در چکزدنهایش خلاصه میشود و از قضا نمیتواند حس استبداد را با دکوپاژِ تک پرسوناژش بارور سازد، لذا بیشتر پشت مهارت بازیگر سنگر میگیرد تا پشت متن نمایشیاش. چرا که متن نه اعتصاب را میفهمد و نه مختصاتی از شکنجههای زنان را؛ سعی شده تا صرفاً اظهارش دارد و این مشکل از متناست نه اجرا. اعتصاب و شکنجه، شکنجهشونده را با ضعف جسمی و روحی مواجه میکند که اتفاقا کاملا در سکنات و وجناتش محرز میشود، نه که در اکتو ریاکتی خنثی صرفا گفته شود تا با عصیان شخصیت آنتیپاتی ایجاد کند. و یا کاراکتر آنقدر انرژی داشته باشد که در دل اعتصابات خود، بابت یک سنجاق قفلی بسان دخترانِ خردسال به در و دیوار سلول مشت بکوبد !
فارق از نور که بیشتر تابع عینیاتِ شخصیتاست و فارق از صدا که بیشتر تابع ذهنیات اوست؛ موسیقی تنها موتور محرکِ برای مخاطب - و بازیگرش - است. بازیگر بهظرافت با موسیقی در اجرایش شارژ میشود و بهدرستی پاساژ شخصیتی عوض میکند. بااینکه سنجها در ذهنیت اسیرِ حین شکنجه منطق ایجابی ندارد اما مرز میان رویا و واقعیتش را با نورپردازیهای موضعی و موسیقی بدرستی محرز میسازد. رویا مدخلیست که اسیر (بازیگر) در اجرا به آن متوسل میشود لذا منزلگاه روایت از مبنا روی شخصیتیست که قوه ذهنیت و شنیداریش از عینیت و دیداریش فعالتر است. درحالیکه مبنای نمایشِ دراماتیک، عینیتاست بنابراین وقتی نمایش با صدای ذهنیِ شخصیت، در بلاتکلیفیِ محضِ دقایق آغازینش، اعداد را بی هیچ التزامی میشمارد نمیتوان پذیرفت که با اثری دراماتیک مواجهیم.
بناندیشهٔ نمایش [دراماتیک]، اساسا «گشتن» است تا «بودن». درحالیکه موضع اثر همچنان سوار بر «بودن» است و شخصیتش را با اینکه تک پرسوناژ است سومشخص میبیند و تکریم میکند. چنانکه از پس هر روز اسارت، معصومه آباد بودنش را تکرار میکند و از آن جلوتر نمیرود. فلسفهٔ اسارت و شکنجهشدن، اساسا فروریختن حیثیت و نفوذ بر کالبدِ روانیِ فرد است تا منزدایی رخ دهد، نه بالعکس. [در واقعیت]حتی خودِ خانم «معصومه آباد» از برای نوشتن «من زندهام» شکنجه میشدهاست. چرا؟ چون این جمله درعین ایجاز بههیچوجه سخن از منیتی فعال نمیکند. بخاطر همین بیشتر به رمز شباهت دارد تا یک گزارش حیاتی. درحالیکه اثر در آنچه نشان میدهد اصرار دارد که این «معصومه آباد» است که چهارسال در اسارت زنده ماندهاست. آن هم در یک پایان متناقضنما که (مثلا) «معصومه آباد» شدهاست، کاراکتر از پس کلی تقلا و جست و خیز و تلاش برای بودن و احیایِ خاطراتش در اسارت؛ با بیان «من، زندهام» نقش برزمین میشود و نور با خاموش شدنش بر پیکرهٔ بیجان او سایه میافکند. و چه تناقض بدی میان آنچه گفته شده و آنچه که دیده میشود !
نمایش «من هزار و یکشب زندهام »
نویسنده: حمیدرضا قاسمی
کارگردان: مهدی حبیبیتبار