نقد آریا باقری بر نمایش
هنرمند بایستی دریابد «چگونه» به مسائل وارد شود و آنها را از آن خود سازد
آریا باقری دانشجوی کارشناسی ادبیات نمایشی دانشگاه آزاد اسلامی در یادداشت هایی کوتاه ، به نقد آثار بیست و دومین جشنواره استانی تئاتر قم پرداخته است.
نقدتئاتر «بی همه چیز»/ نویسنده و کارگردان: محمدکدخدازاده
تئاتر «بی همه چیز» با مخاطبش قهر است و از دریچۀ انحطاط و نظامیگری - و بیهمه چیزی - وارد گفتمان میشود. [به پوستر تئاتر توجه کنید] همه چیز پشت به مخاطباست و فاقد هویت و مرکزیتاست. این نشان از عدم شناخت هنری و عدم باورمندی به یک سنگر ارزشی-میهنی دارد. مشخص نیست به نقدِصفتِ «بی همه چیز» بودن پرداخته است و یا بر زوال آن، ازکاربردِ عبارت «بی همه چیز» سوءاستفاده کرده است. چیزی که اما روایت نانهادهاش – یعنی آنچه اثر نمیگوید اما حقیقتا نشان میدهد – با بی همه چیزیِ تمام، تمامی ارزشهای درون اثرش را نگریستهاست. از این حیث اثر [متاسفانه] صادق است. زیرا به تمامی ارزشهای نهفته در بطنِ متنش پشتپا میزند.
روایتش صورت نداردو فاقدزیرمتن است. براستی هر اپیزود دربارۀ چیست و قصد بیان چه چیزی را دارد؟ قصه حدیث بیخیالی میکند و این مساله ناشی از عدم زیست و شناختِ نویسنده و کارگردان اثر است که به غلط – جدا از استعداد بازیگری-هر سه مسئولیت را خودش ایفاگر است: نویسنده، کارگردان و بازیگر. زیرا خواهناخواه این مساله نگاه سازنده را از جوانب نادیدنیِ متن و روایت نانهادهاش سلب میکند.
براستی جریان چیست؟ فارق از اینکه زیرمتن اثر تهی و بی مبناست مخاطب چه چیزی از قصه را بصورت نمایشی درمییابد؟ کدام یک از دیالوگ هایش نمایشی – حتی روایی – است؟ جدا از اینکه بازیگرانش در ارائۀ نقشهای خود (مخصوصا اجراهای دونفره) مصمم و مستعدند و چشمانشان بر بازیگر نقش مقابلاست که دیالوگ هارا با هر کت و ریاکت شارژ کنند و انرژیِ بازیگر مقابل را در پاسخش بازتاب دهند تا هارمونی رخ دهد؛ شخصیتها سست و روابطشان مصنوعی و موضعی است. شخصیتشها تک بُعدی و پرگواند اما حرف نمیزنند. از لحاظ فکری به بلوغ نرسیده و کودکاند. لهجهشان نیز ایجاب نداشته و بیشتر غلظتش از برای خودنماییاست و از خودنمایی نیز فراتر نرفته و عرَضِ متنش است. نمایش سعی میکند با ریتم پرضربِ اهوازی شور بگیرد و همچنین پرداخت رابطۀ خواهر و برادرش مشابهت فراوانی با روابط زناشویی دارد. فارق از میزانسنی که ندارد و دکوپاژی که به غلط گفتار خواهر و برادر را در اتاق خوابی با یک تختِ دونفره نشان میدهد؛ انتخاب بازیگرِ خواهرِ خالد در پارۀ نخست، بعنوان همسرِ خالد در پارۀ پایانی از اساس اشتباه است.
مساله مهاجرت «خالد» نیز نه تعلقی زیستی دارد و نه تعلقی میهنی و با مرامنامۀ شخصیتش در تضاداست. جدا از اینکه همهچیز روایت در کلکل و تختیِ روابطانسانیشان خلاصه میشود؛ وقتی «خالد» خواهرش را با بغض و آه از منطقۀ جنگی دور میکند در پارۀ پایانی بلافاصله ازدواج میکند. این نشان از سوءاستفادۀ «خالد» از جنگ دارد. با اینکه عجیباست او چطور عروسی را در روزهای اولیه جنگ(همانطور که خودش میگوید) زیر انبوهی از بمبارانهای درونِ تئاتر گرفتهاست؟ اما روایتنانهادهاش چنین نشان میدهد که هرچه او درپارۀ نخست دم از خرمشهر و ایستادگی میزده (و کارگردانی نیز آن مساله را برای مخاطب باورپذیر ساخته بوده) در پارۀ پایانی عکس آن عمل کرده و همسرش را بابت منزل و وسایلش که نزدیک اشغالشدناست رها میکند. قصه رسما هیچ پیوندی با محیطِ جامعهاش نداشته و پیوند زمان و مکانش را دمبریده باقی میگذارد.
اما درپارۀ نخستِ روایت – بااینکه نشان از خودفریبی و کارنابلدیِ کارگردانش دارد - میتوان به خوبی مفهوم «سکوت» را دریافت. چراکه در تئاتر هیچ چیز به اندازۀ سکوتِ بهموقع شخصیت هارا حائز بُعد، تأمل و بینشِ آنیِ انسانی نمیکند. چناناست که وقتی درپارۀ اول شخصیتها در کنار خندهها، مسخرهبازیها و رودهدرازیهای حاشیهایشان، بهناگاه جنگ آنهارا آبستن سکوت میکند؛ اثر به زایاترین شکل ممکنهاش بدل میگردد و شخصیت هارا بسان آتشی زیرخاکسترِ حوادث نمایش میدهد. میتوان چنین گفت که درپارۀ نخست اثر– که درستترین و ملموسترین پارۀ در صورتِ انسانیشاست- شوخی و مزهپرانیِ شخصیتها برای فرار از واقعیت - یعنی مفهوم جنگ- کاربرد یافتهاست.
تمهید دو مامور بعثی که گویی دشمن پشت دروازهاند. بهطور علنی علیه وطناست. بدینسان که دومامور بعثی از دل تماشاگران به صحنه رفته و صحنه را قبل از ورود شخصیتهای بومیِ ایران برایشان آماده میکنند. اینکهدیگر اشغالگری نیست ! وقتی نیروهای بعثی پیش از ورود شخصیتهای ایرانی، خانهشان را برایشان مرتب و مهیا میکنند – درصورتی که هنوز جنگ شروع نشده – یعنی روایت نانهادۀ اثر، دشمن را خودی دانسته و آنرا [پیش ازجنگ] دعوت به نزدیکترین بخشِ زندگی – یعنی اتاق خوابش - میکند.
پارۀ دوم نمایش - که شخصیت اصلی مرد و شخصیت محوریش زناست - تصنعی و گزافاست. دیگر خبری از دیالوگهای پینگپونگی نیست و بنوعی با روایتی تک پرسوناژ - بدون آگاهی از مفهوم تکپرسوناژ– شیرازۀ نمایشیبودن اثر بی مایه میشود؛ چنانکه اگر پارۀ دوم نمایش را حذف کنیم هیچ اتفاقی نمیفتد. بلوای زنِ پارۀ دوم توصیفی و نقلیاست و هیچ ربطی به جنگ ندارد. او بصورت خودخواسته - و بی مبنا – تنهایی را برگزیده و دلش همصحبت میخواهد تا سبک شود. زنِ پارۀ دوم همچون پارۀ آغازین و پایانی زیست جنگ را ندارد چنانکه که وقتی صدای خمپاره میآید میخندد تا اضمحلال روانیش را نشان دهد. عنانگسیختگیِ روایت بهحدیست که رخدادها و کنشها هیچگونه ایجاب و التزامی ندارند و ماهیتِ تشویشِ ذهنی شبهشخصیتها نیز همچون موسیقیِ محلیای که حین دیالوگها مخاطب را آزار میدهد؛ نه تنها پیشبَرندهنیست بلکه خنثی و تخت است.
هرچقدر در پارۀ اول رژیم بعث عامل اخلال بود، در پارۀ دوم این اختلالاتِ روانی زن است که به نافِ جنگ بسته میشود. درد زنِ پارۀ دوم نمایش، آنتی پاتی ایجاد میکند و از خود بیگانگیش بجای آشناییزدایی و تقربِ حسیِ مخاطب، برعکس مخاطب را پس زده و کلافه میکند. نقشآفرینیِ بازیگرِ زن پارهٔ دوم، درست است که مقبولاست اما در مدیوم نادرستی تقلا میکند.
«بی همه چیز» به هیچ چیز معتقد نیست و از اساس تابع صفتِ بیهمه چیزیست. پارۀ سومِ اثر در باتلاقی از کژفهمیِ نشانهها و المانهای بیجا اسیر است. «خالد» همچنان یاوهگوییهای بیایجابش را در پوششی از شوخیهای جنسی که (مثلا) سعی دارد مرامنامۀ رابطۀ زناشویی را محرز کند حفظ میکند. رخدادها و گفتارها همگی اقیانوسی به عمق یک مترند. بهراستی جریان چیست؟ چطور ممکناست شب اولِ عروسیشان با حملات آغازینِ صدام در خرمشهر یکی شده باشد سپس آنها اینقدر احمقانه و بیخیال رفتار کنند؟ معلوم نمیشود آیا واقعا شب اول عروسی است که همه چیز این میزان – آن هم در آن سالها – بی پرده و بدون حیا میان زن و شوهر گفته میشود؟ یا مدت مدیدی از ازدواجشان گذشتهاست که در عین بیپروایی درکلام، زیرمتنِ نزاعشان اینسان ریشه دواندهاست؟ بااین شکلِ دفرمه از شب عروسی، حتی میتوان گفت که نویسنده زیستِ شب عروسی را نیز نداشته است، چه برسد به جنگ !
نگاه نویسنده فارق از اینکه به مسالۀ جنگ، بمبارانها و ارتش بعث سطحیاست به زیستِبوم خود و خرمشهر نیز سطحی نگریسته است. از آنسو نمایشنامه فحوای «بی همه چیز» بودن را جنسیتی کرده و ضدمرد میشود. چنانکه هرمردی که در نمایش وجود دارد بی همه چیز، بیصفت و بیقید است. یکی همسر و فرزند شیرخوارهاش را بیعلت رها کرده و میرود و دیگری همسرش را رها میکند تا کنار اسباب و وسایلش بماند. بطرز صریحی اثر خودزنیِ خانوادگی میکند. به همه چیز پشتپا میزند و برای همهچیز دروغ میگوید. این توهین آشکاری به مردمِ خرمشهرِ زمان جنگ است. اگر پارۀ اول روایت، اندک درکی از موقعیتِ جنگ در خرمشهر حاصل کرده بود و جنگ را عامل اخلال میدانست، درپارۀ پایانی اثر بطور نانهادهای حرفش را پس میگیرد. زیرا جنگ و خرمشهر و صدای بمب و خمپارهها- که هیچ منطق و ضرورتی ندارند - در اصل بهانهای برای رودهدرازیِ شبهشخصیتهای بیرگ و منفعلش میشود.
مساله «چیستی» نیست، مساله «چگونگی» است. هنرمند بایستی دریابد «چگونه» به مسائل وارد شود و آنها را از آن خود [در مدیوم تئاتر] سازد تا وقایع را چنان بازنمایی و بازآفرینی کند که مخاطب گارد خود را پایین بیاورد و تحتتاثیر تبحرِ تئاتر و سطح کیفیتش قرار گیرد. نه که نمایش چنان جلو رود که تمامی شخصیتها، ارکان خانوادگی و زیستیِشان، بیشأن و منزلت، بی مایه و مبتذل روایت شود و عنصر بیهمهچیز بودن را در میهنِ خود، به مردمان خودش -ناخواسته- نسبتدهد. میخواهد چه بگوید؟ از ماست که برماست؟ اینکه صدامحسین جنگی هشت ساله را بر ما تحمیل کرده حال مقصرش خودمانیم؟ اثر بااینکه نگاهش به عراقیها و رژیمبعث، تبلیغاتی و ویترینیاست اما با تصویری که از پشتِ خاکریزها و مردمانِ خرمشهر نشان میدهد - ناخواسته - ارتش بعث را مُحقِ حمله به ایران میداند و روایت نانهادهاش [از آنچه دیده میشود] بر این مساله صحه میگذارد. چنانکه آنقدر اوضاعِ فرهنگی و زیستیِ مردم را اسفناک و افسارگسیخته نشان میدهد که در پایان، همسرِ «خالد» زمانیکه خبر از رسیدنِ بعثیها به سرکوچه میدهد، «خالد» وی را متقاعد میکند که چیزی نیست، بهتر است قلیان را آماده کرده و برایش آرایش کند !